احساس - آرشیو 1391/10
<-Description->

سعدون و شادی

ارسال در تاريخ جمعه 8 دی 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 125
به نام یگانه دلیل بودنم ( این سرآغاز متن در نامه هایت بود)
به نام خدایی که من را آفرید تا تو را دوست بدارم.
به نام خدایی که اشک را آفرید تا جزیره ی عاشق آتش نگیرد.
مهربان من؛ از کجا آغاز کنم بیان قصه ای را که گویای عظمت و شکوه یک عشق باشد قصه ی عشقی شیرین ،از دریا کهن سالتر و از کوه استوار تر است.
در این قسمت می خواهم ازتو بگم تاتو بشم   ،   ای که درتاریکی هام فقط تویی شمع
شادیِ من ، این برای توست ای مهربان. مرا به یاد می آوری؟!!


به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

چیزی که ازش بی خبر بودم

ارسال در تاريخ جمعه 8 دی 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 55
روز سه شنبه ساعت 18:25 دقیقه بود

داداشم از بیرون وارد اتاقم شد.

من و مامانم داشتیم با هم تلویزیون نگاه می کردیم.

داداشم گفت: مگه خبر ندارید؟؟ با تعجب گفتیم چی رو؟!!داداشم گفت : میگن (هیوا )پسر همسایه مون فوت کرده!!

اینو که شنیدم به کلی خشکم زد.چشام به ادازه دهانم باز شده بود.خیلی تعجب کردم.اولش فکر کردم شوخی می کنه. ولی انگار نه شوخی نبود...

منم که تازه احموم اومده بودم بیرون، با موهای خیسم توی هوای سرد رفتم به خونه شون ، تا ببینم واقعیت داره یانه؟

هنوز مونده بود که به خونه شون برسم ، صدای گریه رو می شنیدم.خیلی ناراحت شدم داشتم از ناراحتی و غم وفصه مثل برگ درخت می لریزم.

نمی تونستم راه برم.

آخه می دونین هیوا یک پسر جوونه که یک دختر بچه ی کوچکم داره با یه مادر پیر.باباشم که سال هاست به رحمت خدا پیوسته.

زن و بچه ی هیوا رو دیدم که بچه اش به اسم سحر به مادرش چسبیده بود داشت گریه می کرد.

زنشو نمی دونی چه جوری داد می زد و می گفت هیوا ... هیوا...

مادرش هم داشت گریه می کرد . پسرشو صدا می زد.

نمی تونستم باور کنم. یه خبر غیر منتظره بود.یک اتفاق باور نکردنی.

آخه می دونین هیوا یک پسر جوان بود.زندگی خوبی هم داشت.فکر می کردم جوونا نمی میرند و این فقط پیرها هستند و  اونایی که تصادف می کنند و اونایی که مریضن.

رفتم از یکی دو تا از آدمایی که اونجا بودند پرسیدم که چطور شده که هیوا مرده؟؟!!

دیدم که هیوا یک ماهه که رفته دنبال کار ساختمون سازی و اون روز در آخرای کار بتون ریزی بوده که سقف و دیوار همه رو سرشون افتاده.

یه پسر 22 ساله ی دیگه هم اونجا زیر آوار فوت کرده و اوستا که اونم کمرش شکسته .

و واقعیتش من از زندگی و مرگ بی خبر شده بودم. غافل از اینکه

خدا حق است و قبر حق است و قیامت حق است و قرآن حق است و اینا همان چیزایی هستند که همیشه در زندگی وجود دارند.

امیدوارم که خدا مرا ببخشد برای غفلتی که داشتم.

هیوا: روحت شاد و یادت گرامی



به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

در حسرتم

ارسال در تاريخ جمعه 8 دی 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 54

در حسرت باتوبودن

در حسرت باتوبودن چشام هرگزنخشکید ............... حتی بعدتوهم یار،بخاطرت می کوشید

در حسرت باتو بودن دلو دادم به دریا ................هرگزنمی دونستم یه روزمیشی بی وفا

دلم رو دادم بیابونا     به خاطر نامهربونی هات

درحسرت باتو بودن رو به آسمون می کردم............ دستامومی گرفتم بالا خدا خدا می کردم

درحسرت باتو بودن سرعت باد وطوفان .............جلودار من نبود واسه دوباره موندن

در حسرت باتو بودن دل ازآغوشها هم کندم ......... چه جفاهایی کشیدم ولی از تویکی دل نکندم

در حسرت باتو بودن ستاره ها رو می شمردم ................. دستمو میذاشتم روسینه قلبمو می فشردم

دوصخره با هم بودند ،هرگزجدا نشدند.................... تو بد تر ازهرسنگی بذار گوشات بشنوند

در حسرت با تو بودن اشکای زیادی ریختم.................هنوز برام سواله چرا نموندی پیشم

درحسرت با تو بودن تا هم اکنون می شتافتم ................. در حسرت باتو بودن قلبمومی شکافم

درحسرت با تو بودن یه دیوانه و روانی ام................ لحظه های باهم بودن آرام و مهتابی ان

در حسرت با او بودن هنوز عاشقم ای عاشقان............ در حسرت با تو بودن گمگشته ای یم درکهکشان

درحسرت با تو بودن اشک چشمانم خونه............. در حسرت با تو بودن همیشه دلم اینا رو می خونه



به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

عکس شخصی خودم در مراسم عروسی داداشم،اسفندماه 91

ارسال در تاريخ پنجشنبه 7 دی 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 127


به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

احساس

ارسال در تاريخ پنجشنبه 7 دی 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 84

یه روز واسم پیام فرستاد و گفت :
خنده را به گریه بفروش که خراب خنده هاتم
هنوز مثل قدیما هوادار چشاتم...
از اون لحظه که خوندمش، یه حس و حال خاص بهم رو کرد.
چند ماهی بیشتر، از اون موضوع نگذشته بود که گفت:
توچراهمیشه می خندیُ من اینجا دارم جون میدم و تو...
راستش طفلکی حق داشت آخه نمی دونست که من خیلی وقت بود بی جون شده بودم
تموم خنده هام؛ صدای بغض تو گلوم بود:، من فقط وانمود می کردم که دارم می خندم
گفتم گریه را به خنده بفروش که خراب خنده هاتم.
گفت یعنی چی؟!
منظورت چیه ؟
گفتم هیچی مهربون، یه دفه یاد حرفای تو افتادم
گفت من مث تو نیستم...
که همه چی رو سرسرکی بگیرم،،،..
تو بی خیال باشی و من به خاطرت جون بدم
احساس کردم، حرفای ناگفته داره ، و اینا بهونه ست!
گفتم حرفتو بزن ؟
گفت
و گفت که...:
دیگه حرفی ندارم.آری...
رابطه ما بدون حرف تمام شد.
تنها بهانه اش گریه های زیر پلک خنده هایم بود.
اون ازم خواسته بود...!
اون ازم خواسته بود که گریه را به خنده بفروشم.
بخدا قسم بخاطر اون از گریه هایم گذشتم
.
.
ولی اکنون در زیر گریه هایم می خندم.
به عروسک بودنم می خندم
.
شاید واسه این ازم خواسته بود که گریه نکنم تا بعداً به خنده هایم گیر دهد.
از اون لحظه به بعد بود که گفتم::..

سخن از حسی ست که احساس درش نیست>
آری
-------->>>>>>>هر سخنی، از حس احساس نیست.<<<<<<<<----


به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

احساس - آرشیو 1391/10

پر امکانات ترین سرویس وبلاگ دهی