اینجا یک صفحه ی شخصی است. پس لطفاً رازدار باشید(نقش افراد در زندگی من)
می خواهم در مورد کسانی که در من و زندگی من نقش داشته اند بنویسم.
اینجا یک صفحه ی شخصی است. پس لطفاً رازدار باشید
از اول تا به امروز
اولین کسی که در زندگی من پا نهاد و به عنوان
می خواهم در مورد کسانی که در من و زندگی من نقش داشته اند بنویسم.
اینجا یک صفحه ی شخصی است. پس لطفاً رازدار باشید
اولین کسی که در زندگی من پا نهاد و به عنوان اولین دوست دختر من بود اسمش :شوکت بود.
وقتی که شوکت به زندگی من وارد شد ٰ من فقط 6 سال و نیم سن داشتم.
من در 6 سالگی وارد مدرسه شدم . یعنی اول ابتدایی.
یه روز عصر داشتم با بچه های دیگه بازی می کردم.همه جا مون کثیف بود . ولی خیلی زیبا و خاطره انگیز بود ٰ اون لحظه هایی که خاکی بودیم و از مرگ و زندگی باکی نداشتیم و هر دو برام یکسان بودند.
دختر عموهام اون روز خونه ما بودند و داشتند از دور ما بچه ها را نگاه می کردند.
خوب یادمه ٰ وقتی که داشتم می دویدم ٰ شوکت با خواهرش از کنار ما عبور کردند.
خلاصه کنم بعد از کلی بازی و خنده با بچه های دیگه ٰ نزدیکیه8ای مغرب به خونه برگشتیم.
وارد حیاطمون نشده بودم که دختر عموهام گفتند: سعدون آوردیش ؟
منم گفتم چی رو . مگه قرار بود چیزی بیارم.؟؟
گفتند دیونه برو بیارش ؟ بازم پرسیدم : چی رو .
گفتند : د نامه رو دیگه !
گفتم : نامه ی چی رو .
گفتند : شوکت واست نامه پرت کرد جلوی پات. برو همونجایی که بازی می کردید ٰ دنبال نامه بگرد و بیارش.
خیلی تعجب کرده بودم.منی که نمی دونستم ٰ دوست چیه ؟؟ عاشقی و محبت چیه ؟!! اصلاً بخدا باورم نمیشد.آخه یه دلیل دیگه هم داشتم : که شوکت ؛ یک سال و نیم از من بزرگتر بود . یعنی من 6 سال نیم و اون 8 ساله .
مجبور بودم؛ که برم . می ترسیدم یکی پیداش کنه و آبرومون رو ببره.
به اونجا که رسیدم و دنبالش گشتم؛ پیداش کردم.
تا رسیدم به خونه ٰ نامه رو تو دستم نگه داشتم. نامه رو هر جورکه بود خوندم . و گفته بود که
سعدون دوست دارم ٰ ومن می خواهم که با تو ازدباج کنم.تو خیلی زبیای( زیبایی) ... نامه دو صفحه بود . ولی خوب یادمه که توی آخرای یک صفحه نوشته بود . ( برو صفحه ی دگر. برو صفحه ی پشت)
یادش بخیر. درکمال نا باوری ؛ باید باور می کردم که من از این به بعد آدم دیگری شده ام .
بعضی کلماتش رو نمی تونستم بخونم و اسه همین به دختر عمو هام می گفتم که واسم بخونن. دختر عموهام همیشه خونه ما بودند . آخه عموم و بابام توی ماشین ما بودند . یهویی یه ماشین بزرگ می پره رو سرشون . بابام پا و یکی از شونه هاش شکسته بود و عموم هم ٰ تایر ماشین بزرگه رو سرش میاد و همونجا فوت می کنه. و بابام هم قیْم دختر عموهام میشه. و مادرشون هم قبلاً طلاق گرفته بود.
خب ! نزدیک به یه سال من و شوکت با هم رابطه داشتیم .و خیلی وقت ها برای هم نامه می نوشتیم. ولی بعد از یک سال اون با رفیقم محمد دوست شد و از من جدا شد.
خونه شوکت در انتهای خیابون رو به روی خونه ما بود .
آری من در 6 سالگی اولین رابطه عاشقانه را تجربه کردم . ولی هرگز با اون کار بد نکردم.
این از رابطه ی من و شوکت بود و چیزایی که در رابطه یاد گرفتم : یکی دوست دختر داشتن و دیگریش ؛ خیانت .
بعد از شوکت من در سن 10 سالگی با دختری دیگه به اسم سمیه دوست شدم.ولی اون رابطه زیاد دوام نیاورد.
سمیه هم دو سال از من بزرگتر بود ولی زیبایی این رابطه در این بود که گاهی با هم تماس می گرفتیم و زیباتر اینکه به یاد هم بودیم و حتی زیر بارون. ولی من با او هم هرگز کار بد نکردم . از بوسه بگیر تا انتها . درست همانند شوکت.
از رابطه من و سمیه چیزی که یاد گرفتم تعبیر کلمات بود. یعنی دیدی عمیق تر نسبت به آنچه در اطراف من هست . برای مثال در دفتر خاطراتم ؛ اینگونه نوشته بودم :
من حالا با کسی دوست هستم و دوستش دارم که اگر ( س) آن را از بقیه ی اسمش جدا کنم ٰ معنایش به کْردی می شود ( نیامدن)
.( س ) ( نیا) .
بعد از سمیه ، من در سن 15 سالگی با دختر دیگری به نام نشمیل دوست شدم. اون زمان من و اون دوم دبیرستان بودیم. و هر دومون در سرویس مدرسه باهم آشنا شدیم.خیلی دختر خوبی بود.از نجیب بودن و با ادب بودنش خوشم اومده بود. اون 1 سال از من بزرگتر بود.
من اونو خیلی دوست داشتم . واسه همین باهاش تماس می گرفتم و براش حرفهای عاشقانه می گفتم. شب ها را در انتظار صبح بودم تا بتونم در سرویس مدرسه ببینمش . از سرویس که پیاده میشدیم در انتظار ظهر بودم که بازم توی سرویس ببینمش .
هر روز که توی سرویس می دیدمش ، عاشقترش میشدم و بی اختیار براش شعر می نوشتم.
و یکی از بیتهای شعر من برای او این بود :
دوستت دارم نشمیل من...... صاحب زمان و لیل من
ولی بعد از یک سال ونیم یکی از رفیقام به اسم ویس بهش زنگ زده بود و تهدیدش کرد.اون هم ترسیده بود و به مادرش گفته بود.
یه روز مادرش به خونمون زنگ زد و به پدرم گفت که پسرتون مزاحم دختر من میشه. ولی من هم کلی قسم خوردم که مزاحمش نشدم . ولی دیگه فایده ای نداشت . بابام توی زندگیم با من خیلی بد بود.و من و اونو مجبور شدیم که از هم جدا بشیم.
ولی چیزایی که من در این رابطه یاد گرفتم این بود که : یاد گرفتم شعر بنویسم . و دیگریش اینکه به کسی اعتماد نکنم ، چون نزدیکترین رفیقم بهم خیانت کرد. (.ویس بعد از مدتی تصادف کرد و یکی از شونه هاش شکست. ) فهمیدم که خدا با من است و حقم را می گیرد.
و این را هم بگم بخدا قسم هرگز با اون کار بد نکردم، از بوسه بگیر تا انتها.
بعد از نشمیل من در سن 17 سالگی با یه دختر به نام دلنیا دوست شدم . دلنیا دختر خوشگلی بود ولی خوب نبود . اون 2 سال از من کوچکتر بود.
من در سیزده بدر با دلنیا که اهل روستای اگریقاش از توابع شهرستان مهابد بود به خوبی آشنا شدم و فهمیدم که اون دختر ، بچه منفی است. با دلنیا از طریق تماس تلفنی دوست شدم.چند هفته ای با هم بودیم و خونه شون کنار خونه داییم بود . گاهی به اونجا می رفتم و اون رو می دیدم.
من با دلنیا در مورد رفیقم محمد حرف زدم ( همونی که با شوکت دوست شد) و ازش خواستم که دختر و یا خواهر خودشو با محمد آشنا کنه.خواهر دلنیا که نمی خوام اسمش رو بیارم با محمد دوست شد . اونا خیلی همدیگرو دوست داشتند ولی محمد آدم دروغگویی بود. اون با خواهر دلنیا نزاع کرد، و چیزی از جدایی من و دلنیا نگذشته بود که محمد همزمان هم با دلنیا دوست شد و هم با خواهرش . محمد با دلنیا هم نزاع کرد و این کار را با هردو شون تکرار می کرد. تا اینکه ازشون خسته شد و جدا شد.
ولی من به خاطر بد بودنش ( منفی بودن ) ازش دوری کردم ولی به خدا قسم هرگز بهش نزدیک نشدم . از بوسه بگیر تا انتها .
چیزی که من در زمان رابطه با دلنیا یاد گرفتم این بود که نباید از روی ظاهر دخترا قضاوت کنم.درست است که اون دختر زیبایی بود ولی باطنش اینگونه نبود. یه چیز دیگه نباید زود به دخترا وابسته بشم. و.اینکه بیشتر از 90 درصد دخترا به ظاهر پسرا اهمیت میدهند نه به باطن آنها. این افراد ظاهر را می خواهند نه خود او را ( خود شخص را ) . و تصمیم گرفتم که هرگز به رفیقام اعتماد نکنم و ازشون دور بشم.
بعد از دلنیا من در حالی 17 سال و نیم سن داشتم با یه دختر پیرانشهری به نام شادی آشنا شدم . لازم به گفتن نیست که من چقدر او را دوست داشتم و عاشقش بودم . چون در این صفحه ی وبلاگم کلاً از او گفته ام. او 2 سال از من بزرگتر بود.
من در تابستان 1388 ، در تاریخ 6 / 5 / 1388 یعنی 1 روز بعد از کنکورم ٰ از طریق تماس تلفنی ای که از تلفن همگانی با شادی داشتم ٰ با هاش آشنا شدم.
در کمال ناباوری او تمام زندگی من شد.
می تونید در قسمت سعدون و شادی در مورد ما بیشتر بخوانید.
من حدود 1 سال و نیم با شادی بودم و خیلی همدیگرو دوست داشتیم و عاشق هم بودیم.افراد خانواده من و طایفه مامان و بابام و افراد خانواده ی شادی و همچنین نامادری شادی ٰ در جدایی ما دست داشتند.
زجر آورترین و تلخ ترین قسمت زندگی من بود. با شادی بودن را نمیگم ، بلکه بدونه شادی بودن را میگویم.
هر علمی را که دارم و طرز تفکری و دانشی و عشقی و آینده نگری و شجاعتم و حماقتم و سیاستم همه و همه بعد از شادی در من ساخته شد و نشإت گرفت.
بعد از جدایی شادی من تا به اکنون که سال 1392 است در غم دوری او بودم و با خودم گریه می کردم.
از من یک دیوانه عاشق ساخت .
از من ، خودش را ساخت .
ازمن سعدون دیگری ساخت.
من زندگی نامه خودم و شادی را به صورت فیلم نامه نوشتم و حالا هم آن فیلم نامه تمام شده است و منتظر موقعیتی مناسب هستم که آن را به فیلم تبدیل کنم. حالا من یک بازیگرم و مجوز فیلم نامه نویسی هم دارم . همه چیز برای رو کردن واقعیت فراهم شده است.
همیشه به بالای کوه ها می رفتم و می گفتم :
خدایا ، یا مرا به این عشق برسان یا مرا از این عشق برنجان.
من همانطور که گفتم ، آنچه را که برای زندگی کردن لازم است بعد از رفتن شادی یاد گرفتم.
ولی مهمترین چیزی راکه در زمانی که با او بودم یاد گرفتم : مهربانی بود. من خیلی مهربان و با محبت ام.این را نمی گویم . بلکه این را می گویند! و مهمتر از این من حالا معما هایی را میسازم که به آسونی قابل حل نیست.
من می تونم معما بسازم.
و خدا را شکرمی گویم بخاطر همه چیز.
من به خدا قسم هرگز به شادی نزدیکی نکردم ٰ از بوسه بگیر تا انتها. چون ما یک عشق پاک را داشتیم . عشق پاک.
بعد از شادی من نمی توانستم برای کنکور سراسر درس بخونم به همین دلیل من به دانشگاه آزاد رفتم ؛ برای فراموش کردن درد دوری او که دیگر هرگز نزد من باز نمی گردد زیرا که او را به زور برای فراموش کردن من ، شوهر دادند ؛
بعد از شادی من در سن19 سالگی با دختر دیگری به نام رعنا که یه اسم دیگه هم داشت به نام شادی آشنا شدم.
او در دانشگاه پیام نور مهاباد مشغول به تحصیل شد.
هرگز او را به اسم شادی صدا نزدم همیشه می گفتم رعنا اسم زیبایی است، واسه همین همیشه تو را به اسم رعنا صدا می زنم.( ولی این همه ی اون دلیلی نبود که من داشتم.)
با رعنا حدود یک سال هم بودیم . او متولد شهریور بود. و من یک ماه از او بزرگتر بودم.
رعنا دختری دلپسند بود . یعنی دختر بود که به دل می نشست . وا و این را هرگز نمی دانست.زیرا که همه ی متولیدن شهریوری همچین خاصیتی دارند .
با هم خیلی قرار میذاشتیم. ولی بعد از یک سال دیگه نتونستم به خودم دروغ بگویم و ناچار شدم اینو به رعنات بگم که من هنوز هم عاشق شادی رحمانی هستم.
رعنا نتونست این وضعیت را تحمل کنه و ازم جدا شد . او حق داشت . اگر من هم بودم نمی تونستم . و امیدوارم که خدا مرا به خاطر آزار دادن قلب رعنا ببخشد.
ولی بخدا قسم من هرگز به رعنا نزدیک نشدم . از بوسه بگیر تا انتها.
چیزی را که در زمان رابطه من با رعنا یاد گرفتم ، این بود که : قدر چیزی را که داریم ، بدانیم . و هرگز به آنچه که داریم پشت نکنیم .
بعد از رعنا من در سن 20 سالگی با یک دختر دیگه به نام سیران که اهل شهرستان ارومیه بود آشنا شدم.
اون دختر خیلی زیبایی بود. خوش اندام و شیک پوش و با کلاس ولی دختری بد و منفی .
اون یک ماه از من بزرگتر بود. رابطه ی ما فقط دو ماه طول کشید.
متإسفانه نتونستم رفتار و دروغ هایش را تحمل کنم و همین باعث شد که از هم جدا بشیم. من بابت این جدایی خیلی ناراحت بودم ولی اون چون فکر اینجا را کرده بود و کسی دیگر را هم داشت ٰ بی خیال بود.
اون درس نمی خواند. چیزی را که در زمان دوستی با او یاد گرفتم این بود که نمی تونی شخصیت کسی را تغییر بدی ، مگر اینکه اون خودش، شخصیت و رفتاری مثل تو را داشته باشد.و به خدا قسم به اون هم هرگز نزدیکی نکردم . از بوسه تا نزاع.
بعد از سیران من در سن 20 سالگی با دختر دیگه به نام میدیا که اسم دیگه ای هم داشت و آن کانی بود دوست شدم . من 3 سال از میدیا بزرگتر بودم.
اون خیلی دختر خوبی بود ، خیلی هم مهربون، و خیلی هم با نمک و با مزه . رابطه ی من و میدیا 1 سال و نیم به طول انجامید.
من بعد از جدایی از شادی ، به مدت چند سال نمی تونستم گریه کنم. و خیلی وقتا چون اشک از چشمانم نمی اومد به قلبم فشار می آورد. ولی به خاطرعلاقه ای که نسبت به میدیا پیدا کردم ، یک شب که داشتم باهاش حرف می زدم اشک از چشمانم جاری شد . وقتی که بعد از یک دقیقه گریه کردن به خودم اومدم ، اینبار نمی دونستم برا ی چی گریه کنم . برای علاقه ام به میدیا یا برای خوشحالی اینکه دوباره می تونم اشک بریزم .
میدیا کمی دختر سمجی بود.و کمی هم یک دنده. اون رو خیلی دوست داشتم .ولی اون بیشتر حرف خودش رو قبول داشت.
من به دلیل اینکه دیگه نمی تونستم رفتارشو تحمل کنم ازش جدا شدم. ولی بعد از مدتی مهربونیش یادم می اومد و جیگرم رو آتیش می زد. عکسش رو هم توی رایانه ام دارم . وقتی به چشاش نگاه کنم ، بدون معطلی اشک از چشام جاری میشه. چشم هاش هم خیلی مهربون هستند. چند باری رو هم پیشش برگشتم . ولی چنان حرف های شکننده ای بهم زد که هرگز تا به حال هیچکسی اینچنین مرا تحقیر نکرده و در هم نشکسته بود.
از اون به بعد تصمیم گرفتم که از دانشگاه آزاد برم. آخه این دانشگاه و استادانش نمره ی خودم را بهم نمی دهند.
و تصمیم را قطعی کردم که پیش دانشگاهی رشته ی تجربی بخونم و از پاییز 92 برای کنکور آماده بشم و با میدیا رقابت کنم. چون اون هم رشته تجربی است.
میدیا را دوست داشتم ولی اون با حرفهایش قلبم را شکست و آزارم داد.همیشه صلاح او را می خواستم . همیشه راه زندگی را بهش نشون دادم. همیشه مال اون بودم. همیشه....
با میدیا از نظر روابط ... کمی پیش رفتیم. ولی نه بیش از حد . در حد بوس و آغوش . همین ! می تونستم بیش از این هم پیش برم ولی بخدا هرگز این کارو نکردم . چون من عاشق شخص دیگه ای هم هستم . واسه همین شرم می کردم و می ترسیدم که جلوی چشای او تن به گناه بدم. او همان الله است. همان پروردگار . امیدوارم و خواستارم از خدایم که گناهم را قلم عفو بکشد و گناهم را ببخشد.
چیزی که از زمان ربابطه من با میدیا تجربه کردم این بود که همیشه به یا دخدا باشم . و یک چیز دیگه اگه خیلی به کسی علاقه نشون بدی روزی میرسه که به همون اندازه می تونه از تو متنفر باشه . و آدم ها را نپذیریم و اگر هم پذیرفتیم همانطور بپذیریم که هستند.
<آدم ها هم قد تصورات خودشون هستند نه هم قد تصورات تو )
بعد از میدیا من در سن 21 سالگی با همکلاسیم به نام رؤیا آشنا شدم. در ظاهر رؤیا چیزی بود که منو روز به روز وابسته ی خودش می کرد.
منظورم از ظاهر ، این نیست که او را به خاطر هوای نفسانی دوست داشته باشم . بلکه این بود که ظاهر رؤیا چیزی بود که همیشه آرزویش را داشتم.او کمی لاغر و یه ذره قدش از خودم کوتاهتر بود. و من از همچین دختر خیلی خیلی خوشم میاد.
من 2 سال و 5 ماه از رؤیا بزرگنر بودم. اون متولد دی ماه بود. و معمولاً دی ماه ها لاغر و زیبان ولی دروغگو.
من و اون فقط یک هفته با هم بودیم.و اون ، این هفته رو هم کلاً دروغ تحویل داد . نتونستم دروغ هاشو تحمل کنم. آخه بهم بخبر رسیده بود که اون با کس دیگه ای هم را بطه داره . یکی از آشناهاشون توی تهران و یکی دیگه هم توی دانشگاه آزاد.
ولی اون از طرف خانواده اش تحت فشار بود . و اینو خیلی خوب فهمیدم.
برای رؤیا هم یک دفترچه از نوشته های عارفانه و عاشقانه پر کردم و حرف های دلم رو برایش نوشتم ولی اون دفترچه رو ازم نگرفت. و وقتی هم با پیامک تلفنی برایش شعر می ساختم و ارسال می کردم . منو تحقیر می کردو می گفت که اینا چیه . خیلی مسخره هستند. و می گفت دیگه واسم شعر ننویس. من از شعر متنفرم. از این جا بود که فهمیدم فقط من تو زندگی اون نیستم.
ولی از کجا من و اون با هم آشنا شدیم .
من در کلاس زرنگترین و فعال ترین دانشجوی رشته ی خودم در مقطع کاردانی هستم . اونجا بود که ازم خواست برایش کنفرانسی را تهیه کنم. و از اون لحظه به بعد کم کم رابطه مون سر گرفت.
من هرگز به رؤیا نزدیک نشدم . بخدا قسم . از بوسه بگیر تا انتها.
چیزی که از رؤیا یاد گرفتم مثل دلنیا این بود که : نمیتونم شخصیت آدم ها رو تغییر بدم مگر اینکه اون آدم شخصیتی مثل من رو داشته باشه. و یه چیز دیگه . اگه بخوام با کسی زندگی مشترک داشته باشم ؛ باید از روی عقل تصمیم بگیرم ، نه از روی خواسته های درونیم ( نه از روی ظاهر اونها)
بعد از رؤیا من در سن21 سالگی با یک دختر سقزی از شهرستان های استان کردستان است آشنا شدم اسم اون سحر بود.
فقط یه هفته با اون بودم. ولی حسی متفاوت نسبت به اون داشتم.
صدایش خیلی نازک و زیبا بود . ولی ندیدمش . لهجه ی کرد های سقزی خیلی به دلم میشینه . خیلی شیرینه.ولی اون دروغگو بود و به جز من پسرای دیگه ای هم توی زندگیش بودند.
اینو از طریق صمیمی ترین دوستی که الآن دارم به اسم سیاوش خلیلی فهمیدم. آخه بهش گقتم برام امتحانش کنه. .و اون تونست که زیر زبونش بیرون بکشه که پسرای دیگه ای هم توی زندگیش هستند.
من اون از هم جدا شدیم.چیزی که از اون یاد گرفتم ؛ با بقیه ی تجربه های قبلیم تکراری بود. نباید از خواست درونی برای انتخاب شریک زندگی استفاده کرد ؛ و نه از روی ظاهر و نه از روی صدا . بلکه باید از روی عقل تصمیم گرفت.
عقل در بالاترین نقطه ی جسم انسان قرار دارد. پس باید تصمیماتمون را از روی تجزیه و تحلیل اون عملی کنیم.
بعد از سحرمن در سن 21 سالگی با دختری دیگر به نام ماریا آشنا شدم .
ماریا اهل روستای قزلقوپی از توابع شهرستان مهاباد می باشد.
من 7 سال از ماریا بزرگتر بودم. ماریا متولد دی ماه بود. دقیقاً همونجور که گفتم ، درست مثل رؤیا .
اون لاغر اندام بود و برای من زیبا و کمی هم قدش از من کوتاهتر بود. ولی درغگو و خائن . اون افراد دیگری هم توی زندگیش بودند. وقتی قسم می خورد ، با خودم می گفتم اون یه فرشته ست . می خوام دست پرورده ی خودم باشه . ولی یکی دو روز بعدش دروغ هاش رو می شد . وتمام قسم هایی را هم که خورده بود ؛ همشون دروغ بود.
یه حسی بهم میگفت که اون دروغگوست .یک شب ساعت 2 و نیم بامداد از خواب بیدار شدم و بهش زنگ زدم . دیدم در حال مکالمه است . فوراً گوشی را برداشت و گفت بخدا با 700 تماس گرفته بودم . منم قبول کردم . آخه اون قسم خورد .
فردا شب که رسید بازم یه دفعه بیدار شدم و دیدم ساعت نزدیک به 3 بامداده. به حس باز بهم می گفت که ماریا دروغ میگه :
باهاش تماس گرفتم و دیدم که بله ... باز همان آش و همان کاسه . در حال مکالمه بود ... باز هم فوراً گوشی را برداشت و گفت : بخدا دایی ام مریضه . داشتم با اونا صحبت می کردم.
آخه صبرم تموم شد . : نه یک شب ، نه دو شب ... بلاخره طاقت نیاوردم که سکوت کنم وگفتم : مگه منزلتون تلفن نداره؟؟ مگه بابات موبایل نداره ؟؟ مگه مامانت موبایل نداره؟؟ (همه ی اینها خودشون موبایل داشتند، حتی مادر بزرگش هم موبایل داشت )
گفتم چرا فقط به تو زنگ زدند ؟؟
گفت باور نمی کنی ، میل خودته ؟!! منم گفتم :مطمناً باور نمی کنم.
بعد از اون موقع به دوستم هم گفتم که برام امتحانش کنه . من خودم ازش جدا شدم . و حالا هم رفیقم داره باهاش حال تلفنی می کنه.
خیلی ناراحت شدم، ولی چه میشه کرد.من که هرگز وجدانم قبول نمیکنه که بخوام برای انتقام آبروی کس دیگه ای رو ببرم ، اون هم اگه دختر باشه ؟؟!!!.
و یه چیز دیگه من از ماریا دور شدم چون واقعاً اون دختری منفی بود و از هوای نفسانی پیروی میکرد و هر چند که ازش خواستم توبه کند به خاطر گناهانی که کرده است و نماز بخواند چون این وظیفه ی ما در این سرای فانی است ، به حرفم گوش نکرد.
ولی من صلاح او را میخواستم. که اون هم بهم دروغ گفت و هم بهم خیانت کرد و هم لیاقت منو نداشت.
چیزی که از زمان رابطه ی من با ماریا تجربه گردم این بود که : اگه قراره خیلی مهربونی و بخشش نشون بدیم ، به خاطر خدا این کار را انجام بدیم . اگر آدمی که با او هستیم : به خاطر خدا او را بخواهیم نه به خاطر خودمون .و اگر قراره از کسی جدا باشیم و یا دور باشیم ، به خاطر خدا ازش دوری کنیم .
و این از احادیث پیامبر اسلام است که می فرماید : اگر اینگونه باشید . در روز قیامت شما یکی از کسانی خواهید بود که زیر عرش خدا قرار خواهید گرفت و از آفتاب گرم و سوزان که بسیار نزدیک می شود در امان خواهید بود.
این تمام زندگی من از بابت دوستی و رابطه عاشقانه بود .
از زمانی که یادم میاد همیشه توی قلبم غم وجود داشته . غم از طرف همه ی کسانی که بامن دوست بوده اند ، به یادگار جا مانده است
شوکت و سمیه و نشمیل و دلنیا و شادی ازدواج کرده اند و صاحب خانه بچه هستند .
و بقیه هم هنوز تا به امروز که مورخ 8 / 4 / 1392 است مجرد باقی مانده اند. ولی تنها و بی یار نیستند.
ولی من احساس تنهایی می کنم. چون با کسی از جنس خودم ( انسان) نیستم . ولی از خدا می خواهم که یاری مناسب برای من به همین زودیا بیاید .اینها را گفتم چون بسیار دلتنگم...
باید در فکر آینده ام باشم.باید حس کنم همهی اینها بهم انگیزه داده اند نه اینکه انگیزه ام را گرفته اند.
من الآن دانشجوی دانشگاه آزادم، ولی می خواهم از این دانشگاه بروم . پس باید پیش دانشگاهی را به صورت متفرقه بخوانم تا مدرک پیش دانشگاهی را بگیرم . حالا هم می روم تا ادامه بدم.
سخن از حسی ست ، که احساس درش نیست ...
به این مطلب امتیاز بدهید:
موضوعات مرتبط با این مطلب :