چیزی که ازش بی خبر بودم
داداشم از بیرون وارد اتاقم شد.
من و مامانم داشتیم با هم تلویزیون نگاه می کردیم.
داداشم گفت: مگه خبر ندارید؟؟ با تعجب گفتیم چی رو؟!!داداشم گفت : میگن (هیوا )پسر همسایه مون فوت کرده!!
اینو که شنیدم به کلی خشکم زد.چشام به ادازه دهانم باز شده بود.خیلی تعجب کردم.اولش فکر کردم شوخی می کنه. ولی انگار نه شوخی نبود...
منم که تازه احموم اومده بودم بیرون، با موهای خیسم توی هوای سرد رفتم به خونه شون ، تا ببینم واقعیت داره یانه؟
هنوز مونده بود که به خونه شون برسم ، صدای گریه رو می شنیدم.خیلی ناراحت شدم داشتم از ناراحتی و غم وفصه مثل برگ درخت می لریزم.
نمی تونستم راه برم.
آخه می دونین هیوا یک پسر جوونه که یک دختر بچه ی کوچکم داره با یه مادر پیر.باباشم که سال هاست به رحمت خدا پیوسته.
زن و بچه ی هیوا رو دیدم که بچه اش به اسم سحر به مادرش چسبیده بود داشت گریه می کرد.
زنشو نمی دونی چه جوری داد می زد و می گفت هیوا ... هیوا...
مادرش هم داشت گریه می کرد . پسرشو صدا می زد.
نمی تونستم باور کنم. یه خبر غیر منتظره بود.یک اتفاق باور نکردنی.
آخه می دونین هیوا یک پسر جوان بود.زندگی خوبی هم داشت.فکر می کردم جوونا نمی میرند و این فقط پیرها هستند و اونایی که تصادف می کنند و اونایی که مریضن.
رفتم از یکی دو تا از آدمایی که اونجا بودند پرسیدم که چطور شده که هیوا مرده؟؟!!
دیدم که هیوا یک ماهه که رفته دنبال کار ساختمون سازی و اون روز در آخرای کار بتون ریزی بوده که سقف و دیوار همه رو سرشون افتاده.
یه پسر 22 ساله ی دیگه هم اونجا زیر آوار فوت کرده و اوستا که اونم کمرش شکسته .
و واقعیتش من از زندگی و مرگ بی خبر شده بودم. غافل از اینکه
خدا حق است و قبر حق است و قیامت حق است و قرآن حق است و اینا همان چیزایی هستند که همیشه در زندگی وجود دارند.
امیدوارم که خدا مرا ببخشد برای غفلتی که داشتم.
هیوا: روحت شاد و یادت گرامی
به این مطلب امتیاز بدهید:
موضوعات مرتبط با این مطلب :