احساس
یه روز واسم پیام فرستاد و گفت :
خنده را به گریه بفروش که خراب خنده هاتم
هنوز مثل قدیما هوادار چشاتم...
از اون لحظه که خوندمش، یه حس و حال خاص بهم رو کرد.
چند ماهی بیشتر، از اون موضوع نگذشته بود که گفت:
توچراهمیشه می خندیُ من اینجا دارم جون میدم و تو...
راستش طفلکی حق داشت آخه نمی دونست که من خیلی وقت بود بی جون شده بودم
تموم خنده هام؛ صدای بغض تو گلوم بود:، من فقط وانمود می کردم که دارم می خندم
گفتم گریه را به خنده بفروش که خراب خنده هاتم.
گفت یعنی چی؟!
منظورت چیه ؟
گفتم هیچی مهربون، یه دفه یاد حرفای تو افتادم
گفت من مث تو نیستم...
که همه چی رو سرسرکی بگیرم،،،..
تو بی خیال باشی و من به خاطرت جون بدم
احساس کردم، حرفای ناگفته داره ، و اینا بهونه ست!
گفتم حرفتو بزن ؟
گفت
و گفت که...:
دیگه حرفی ندارم.آری...
رابطه ما بدون حرف تمام شد.
تنها بهانه اش گریه های زیر پلک خنده هایم بود.
اون ازم خواسته بود...!
اون ازم خواسته بود که گریه را به خنده بفروشم.
بخدا قسم بخاطر اون از گریه هایم گذشتم
.
.
ولی اکنون در زیر گریه هایم می خندم.
به عروسک بودنم می خندم
.
شاید واسه این ازم خواسته بود که گریه نکنم تا بعداً به خنده هایم گیر دهد.
از اون لحظه به بعد بود که گفتم::..
به این مطلب امتیاز بدهید:
موضوعات مرتبط با این مطلب :
برچسب ها: ناگفته ها,خاطرات,سعدون,www.sahdoon.com,شادی,پیرانشهری ها,مهاباد