احساس - آرشیو 1393/1
<-Description->

پایان پیمان من و شادی،،،آخرین متن نوشته هایم درباره شادی

ارسال در تاريخ سه شنبه 19 فروردین 1393| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 171
پایان پیمان ما
رسیدن به واقعیت های نامفهوم
شادی و سعدون
من سعدون و او شادی
آری همه چیزرو در مورد شادی پیداکردم.
بگذار بگویم،دلم پراز دردهای ناگفته ست
به یک همدردنیازدارم.
میگویم تاشایدخالی شوم...
همونطور که قبلا نوشته بودم،
خانواده و بستگان شادی،درموردپی گیری های من در طی چندسال اخیر،
به نتیجه هایی که ذکر می کنم،رسیدم:
که اسم شوهر شادی،مالمال است.
و باری دیگر بهم گفته بودند که اسم شوهرشادی، ناصر است.
که شادی و شوهرش به هولیر درعراق رفته اند.یک بار دیگر بهم گفتند که منزلشون،در کمربندی ابتدای شهرستان پیرانشهر قرار دارد.
که فرزندشان مادیار نام دارد.
اون واقعادوستم داشت،و همه افراد خانواده و بستگانش،ازمن خواهش می کردند،که سراغش نرم وبیخیال شادی شوم،تانکنه شادی هم دوباره به من دل بنده،و زندگیش ازهم بپاشه.
ولی آنان درمورد من اشتباه فکر میکردند،تصمیم من قوی تر از تاثیر حرف آنان بود.
...
...
...
آنها بهم گفتند که شوهر شادی یک منگور است،و منگور،یک قوم جنگجو هستند که به صورت دسته جمعی به افرادحمله می کنند،گروه آنها بیشتراز سه نفر را تشکیل می دهد.
آنها فکر میکردند که من ازاین حرفا و یا از منگور عا می ترسم،
ولی نمیدانستندکه سخت در اشتباه هستند.چون من ازان لحظه به بعد خودم را آماده کردم،
از نظر جنگ و... هرچی که دررابطه با موضوع رسیدن من به شادی باشد.
ورزشم را بیشتر کردم، طوری که خودم رابرای مرگ آماده کردم،چون درگیر شدن با اونها،برسر چنین موضوعی،یا رسیدن حتمی را دربرداشت،یا مرگ.
شروع کردن برای رسیدن به هدفم،به شمارش معکوس رسیده بود که ناگهان کاری برایم پیش آمد و مجبور شدم برم.
این کارویااتفاق ناگهانی، چنان باعث تغییرزندگیم شد که اصلا انتظارش را نداشتم.
در اون کارکه باافراددولتی بسیاری ملاقات کردم،توانستم همه اون چیزهایی را که میخواستم برایش بجنگم، به دست آوردم.
من همه چیزرودرمورد شادی و همسرش پیدا کردم.
همه چیزهایی که اونا بهم گفته بودن، دروغ بود.
من فهمیدم که :
همسر شادی،نه اسمش مالمال است و نه ناصر و نه از قوم منگور.آنها فقط میخواستند من رابااستفاده ازترس،متوقف کنند.ولی نفهمیدند که من غیرت مقابله کردن با ترس را دارم،
چون هدفم پشت آن ترس بود.
من نه تنها نترسیدم، بلکه وحشی تر هم شدم،این تنها عبارتی هست که میتوانم برای خودم بکارببرم،
و من تازه فهمیدم که قدرت عشق چقدر وحشتناک و چقدر خطرناک است.
..
من تونستم بفهمم که اسم شوهر شادی،علی است .
و نه تنهااسمش،بلکه حتی فامیلیش را بدست آوردم و تمام جزئیات دیگر.
وهمچنین فهمیدم،که منزل شادی،نه در هولیرعراق است و نه درکمربندی ورودی شهر.
بلکه دقیقا برعکس بود،منزل شادی درانتهای پیرانشهربود.
در کوچه ای به نام کارگر.
فهمیدم که فرزندشادی اسمش مادیاراست،وحتی عکسش راهم بدست آوردم.
چند نکته را خلاصه وار می گویم، که...
مراسم عروسی شادی و علی،در نوروز بود.نوروز سال ۱۳۸۹
فامیلی علی را نمی گویم ولی این را می گویم که علی تنها دو ماه از من بزرگتربود.
و مادیار هم درفروردین ۱۳۹۰ به دنیا آمده است.
پلاک و شماره تلفن منزلشان رامیدانم و آنرا هم نمی گویم،چون دیگر میخوام متوقف شوم.
من بخاطررسیدن به شادی،به کلی از انسانیت خارج شده بودم.
ولی حدیثی را درمورد جداکردن زن وشوهرازهم،را شنیدم که باعث شد،من دست نگه دارم،
خداراشکر می گویم که این کار و اتفاق در زندگیم رخ داد،و من را از عواقب وحشتناکش دور نگه داشت.
اصلا انتظارچنین پایانی را نداشتم.
ولی من تمام زندگیم،یعنی دوران رابطه من و شادی و بعد از آن را به فیلم نامه ای تبدیل کرده ام تا همه نظاره گر عشق من و شادی باشند.
تاهمه بدانند،که این حق ما نبودتا ازهم جداشویم.
چرا خانواده هایمان باعث شدند،من و شادی از هم جداشویم.
فقط بانوشتن این فیلمنامه خواستم عشقم را به دنیا ثابت کنم،که ماواقعا،همدیگررادوست داشتیم.
به هر حال،امیدوارم شادی رحمانی،همیشه زندگی خوبی داشته باشی.امیدوارم خوشبخت باشی،که اگرچه تو هم به من بد کردی،
ولی مشکلی نیست،اگه همه بهم بد کردند،بدی های تو هم روش،مگر چقدربدکردی،؟
درسته زندگیم ازهم پاشید و خودمم باانواع بیماری ها جنگیدم، ولی میبینی که هنوز نفس می کشم وخدا را شکر که توانستم از عشقمان بگویم.
شادی رحمانی، عشق من،همه کسم،همنفسم،زندگیت شاد و یادت گرامی باد.
دیگر تمام شد
واین پایان نوشته های من در مورد شادی بود.
به درود تا دیار یاران،ای مهربان.


به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

احساس - آرشیو 1393/1

پر امکانات ترین سرویس وبلاگ دهی