تبلیغات X
سفارش بک لینک
آموزش ارز دیجیتال
ابزار تادیومی
خرید بک لینک قوی
صرافی ارز دیجیتال
خرید تتر
خدمات سئو سایت
چاپ ساک دستی پارچه ای
چاپخانه قزوین
استارتاپ
آموزش خلبانی
طراحی سایت در قزوین
چاپ ماهان
چاشنی باکس
کرگیری
کرگیر
هلدینگ احمدخانی قم
دانلود فیلم
زبان انگلیسی
پارسیان سیستم رو
سئو سایت و طراحی سایت پزشکی
خرید آجیل




درد دل من s
درد دل من
دل سعدون   انگار یه واقعیتی در حال رخ دادن است.توی این ترم تابستون با دو تا از دوست دخترهای سابق حرف زدم، که،رعنا نامزد کرده و ماریا هم دیگه برای زندگی من مناس

درد دل من

ارسال در تاريخ یکشنبه 30 تیر 1392| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 151

 

 

انگار یه واقعیتی در حال رخ دادن است.

توی این ترم تابستون با دو تا از دوست دخترهای سابق حرف زدم ، که،رعنا نامزد کرده و ماریا هم دیگه برای زندگی من مناسب نیست.

واقعیتی که ازش حرف زدم این نبود ، بلکه این حقیقتی است که بیشتر  لحظه ها جلوی چشامه، اون دختری است که در دانشگاه باهاش تویه یک کلاس میشینم. توی کلاس زبان فنی ، اون اسمش مستوره است.

خیلی دختر مؤدب و نجیبیه .یک دختر آروم و خوشگل و زیبا.با چهره ای متینانه که انگاری باطنش هم دقیقاً عین ظاهرشه.

نسبت به او احساس و علاقه پیدا کرده ام. می تونم از این علاقه و احساس به نام دوست داشتن دم بزنم .

ولی چه فایده ، نمی تونم...نمی تونم... نمی تونم که بهش پیشنهاد بدم و بهش ابراز علاقه کنم

.نمی تونم ،نمی دونم شاید می ترسم.از این که بهم بگه نه!

آخه می دونید شاید باور نکنید ولی می دونم که با خودتون میگید که اعتماد به نفس نداره .

ولی باید بگم چرا که دارم.ولی یه حقیقت و واقعیتی هست.

حقیقتش اینه که من یک بچه روستاییم ، ولی اون یه دختر شهرستانی.اون هم شهرستان مهاباد. من زشت نیستم ولی دخترمهابادی هایی که ماشاءا... زیبارویی و با کلاس بودن و غرورشون حد نداره. اونها یک چیز دیگه هستند .واقعاً که دخترهای مهابادی زیبان ! و فکر کنم که اون هرگز با منه روستایی یکی نمیشه!

و واقعیتش اینه که من قبلاً به وسیله ی یه دختر همکلاسی به نام فریبا که مثل خواهربرادریم، حرفمو بهش رسوندم.یعنی اینجوری :::که من به فریبا گفتم و فریبا هم به مستوره گفت که : یه پسر خیلی محترم و مؤدب از فامیلامون توی دانشگاه باهامون است که از تو خوشش اومده.اون حسین پور است اهل روستاست و باهات قصد ازدواج داره و.... .

خلاصه از فریبا خواستم همه واقعیت ها رو بهش بگه و تنها چیزی که ازش خواستم نگه این بود که ، اسم منو نیاره.

اون بهش گفت و مستوره هم به خاطر اینکه من روستایی هستم جواب منفی داده بود و گفته بود که چون روستایی هست ، نمی خوام باهاش باشم.

واینها چیزهایی هستند که منو از گفتن حرف دلم به مستوره منع می کنند.

فریبا هم شمارشو بهم نمیده که خودم بتونم کم کم باهاش رابطه ایجاد کنم. وکار من شده غصه خوردن و خشک ماندن و نگاه های عاشقانه دوختن به مستوره و بی ثمر ماندن و در نهایت تنهایی خودم .

واقعاً که تنهایی فقط برای خداست. خدایی که شریک ندارد و الله تنها یک خداست. خدایا کسی هست که اورا از تو می خواهم... خدایا !



به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:
نظر شما
نام شما:
پست الکترونيک:
وب سايت:
ارسال نظر به صورت خصوصي

احساس - درد دل من

پر امکانات ترین سرویس وبلاگ دهی