احساس - آرشیو 1391/4
<-Description->

نامه های عاشقانه

ارسال در تاريخ یکشنبه 4 تیر 1391| توسط sahdoon | نسخه قابل چاپ | تعدا بازدید 243

/* /*]]>*/

دلم گرفته است

دلم گرفته است ... می خواهم بگریم، اما اشک به مهمانی چشمانم نمی آید.
تنم خسته و روحم رنجور گشتهو می خواهم از این همه نارا حتی بگریزم امّا پاهایم مرا یاری نمی کنند.
مانند پرنده ای در قفس زندانی گشته ام.از این همه تکرار خسته شده ام.چقدر دلم می خواهد طعم واقعی زندگی را بچشم، چقدر دلم می خواهد مثل قدیم عاشق هم بودیم.
چقدر دلم می خواهد مثل قدیم کلمۀ «دوستت دارم» را هر روز از زبانت بشنوم، ولی افسوس آن کلمه که مرا به زندگی امیدوار می کرد ، حال به فراموشی سپرده شد و جایش را تحقیر گرفت.

فرصت عاشقی

هنوز معنای باران رانفهمیدم که بر آسمان دلم باریدی

هنوز معنای محبت را نمی دانستم که تو مرا در کنج دلت جای دادی

نمی دانم تو را چگونه توصیف کنم !

با کدام گل سرخ جواب محبت های تو را دهم ؟

هنوز معنای عشق را نمی دانستم که تو با ورزیدن عشق به من عشق را نشان دادی.


وقتی قلم در دستم داشتم تا به جای گل سرخ نامه ای برایت بنویسم هیچی به ذهن نمی رسید به جز اینکه بگویم دوستت دارم ، پس فرصتی برای عاشقی من بده.

/* /*]]>*/

عشق عکس یادگاری نیست


عشق یک عکس یادگاری نیست ، یک مزاح شش ماهه یا یک ساله نیست

واقعیت عشق در بقای آن آست حقیقت عشق در عمق آن ، و این هر دو  در اراده ی انسانیست که می خواهد رفعت زندگی را به زندگی باز گرداند.

دختران و پسران بسیاری هستند که تمام هدفشان از طرح مسأله عشق ، رسیدن است.

عجب جنجالی به پا می کنند! اعتصاب غذا! تهدید، گریه ، سکوت ، فریاد ، ... و سر انجام، رسیدن .

اما از همین لحظه مشکل آغاز می شود .

وقتی هدف آنقدر نزدیک باشد ( گرچه کمی هم دور به نظر می رسد ) بعد از زمانی که ، برق آسا می گذرد دیگر نمی دانند چه باید بکنند . قصد بی حرمتی به هم را که ندارند !

بی حرمتی ، فرزند دیوانگسیت، فرزند تکرار

و این را باید می دانستند که رسیدن به پله ی اول چون مناره ایست که که بر اوج آن اذان عاشقانه می گویند .

برنامه ای برای بعد از وصل. برنامه ای برای تداوم بخشیدن به وصل.

از وصل ممکن و آسان تن، به وصل دشوار و خطیر روح.

/* /*]]>*//* /*]]>*/
نرو
نرو!!تنهایم نگذار، من تحمل رفتن و ترک کردن کسی را که دوست دارم، ندارم
من حسرت درد کشیدن و دروری و اشک ریختن چشمهایم را نمی توانم فراموش کنم.
می گویی بر می گردم، من نمی گویم تو دروغ می گویی، ولی من به روز گار اعتماد ندارم.
 در لحظه ای که فراموشم کردی بدان که من دیگر نمی توانم زندگی را ادامه دهم.
نمی توانم زندگی را ادامه دهم
چقدر دوستت دارم
می خواهم برایت یک نامۀ عاشقانه بنویسم و در آن بگویم که چقدر دوستت دارم و چقدر می خواهم که همیشه با من بمانی و هیچگاه تنهایم نگذاری، اما ناگهان متوجه شدم که در عشق ما که اینگونه حرفها جایی ندارند!

عشق ما یک عشق پویاست.عشقی که هر روز نیاز به تولدی دوباره دارد و هیچگاه بیکار نیست و هیچگاه از تنبلی چاق نمی شود.

عشق ما اگر روزی طلوع نکند ، میمیرد.عشق ما عشقی است فراتر از فداکاری و وفاداری و اجبار...

برای همین بجایش می گویم، عزیزم، با من بمان فقط تا روزی که لیاقتت را دارم . واگر روزی احساس کردی که من لیاقتت را دیگر ندارم ، حتی اگر مطمئن بودی که هیچ کسی را در تمام دنیا  بهتر ازمن برای خودت هرگز پیدا نخواهی کرد، تنهایم بگذار و دقیقاً همین را هم از من بخواه...

دوستت دارم چون تا وقتی با تو هستم، بهترینی هستیم که می توانیم "من و تو"با هم باشیم.

عاشق تو...


به یاد داشته باش

روز آشنایی را بخاطر بسپار. تاریخ آن را در هاله ای سرخ رنگ محصور کن.چون در این روز بود که عشق بر جهان ما حاکم شد... چون در این روز سلطان واقعی جهان خود را بر تخت نشاندیم ... هرگاه  به یاد آن روز می افتم ، افکارم مستقیم چون تیر شهاب، سریع بسان عقاب بسوی تو روان می شود.

هر جا که رفتی این روز را به خاطر بسپارو مرا به یاد آر... مرابیاد آر...

مخروبه محبت
پس دل حساس و چشم فیاض و طبع گرم کجاست که هر قدر برای یک قطره اشک عشق، یک آه سوزان سحر گاهی ، یک مصرع شعر دل انگیزالتماس می کنم، کسی به من جواب نمی دهد.
کسی که آب دلش آب نشده باشد،معنی اشک و آه و شعر را نمی داند که چیست؟

تو چرا مرا فراموش کردی؟ اگر در من چیزی نیست، که مرا به یاد تو آورد ، حسن عهد و مهر و وفای تو کجاست؟ آن اشارات دلکش ابرو، آن نگاه های آرزو ساز چشم ، آن تبسم های جان بخش همیشگی چرا یک مرتبه خاموش شدند؟
مگر تو از این همه نامه های دلچسب که به سوی من فرستادی یکی را در خاطر خود مسدود نکرده بودی؟ مگر تو به جز کسی که در برابر تو نشسته است به کسی دیگر نمی اندیشی ؟ و قلب تو
آینه ایست که که فقط صورت کسی که مقابل آن ایستاده است در آن منعکس می گردد؟
من که جز از تو حرف نمی زدم، جز به تو فکر نمی کردم ، جز برای تو چیزی نمی نوشتم و عوامل حیات من همه در اختیار تو بودند.
کاش به جای این همه سخنان رنگین و شعر و نثر که در دفتر خاطرات نوشته شده یک آیه از آیات آسمانی محبت در دل تو نوشته شده بود.
بخدا تو را دوست دارم

ای عشق من ، ای فرشته سعادت

ای آنکه چشمان من همیشه دنبال تو می گردد.

من تو را دوست دارم به تو عشق می ورزم.

به خدا پیش آمدها و حوادث زندگی هرگز نمی تواند ذره ای از عشق و محبت مرا نسبت به تو بکاهند . من همه چیز خود را در این عشق جستجو می کنم . من همیشه به این عشق پایبندم .

فریبندگی جمال و مشاهده خوبیهای ذاتی تو چشمانم را خیره و مرا به دام عشقت اسیر کرده است.

من تو را می پرستم هر چند مسافت بعیدی مرا از تو دور می کند و چشم مرا مانع دیار تو می شود.ولی روحم پیوسته در اطراف تو پرواز می کند. ببین من هستم که تو را دوست دارم. تو را می خواهم . مرا در آغوش بگیر.چشمان تو با نگاه های آسمانی همراه است . اشعه مهر و وفا از آن می تابد، به من بگو چه جاذبه ای در نگاه توست ، چرا آنقدر خوب و قشنگی . تو زیبایی ، زیبایی تو یک زیبایی بدیع و افسانه ایست که در دل دیر پسند و بهانه گیر من اثر بخشید.

این چیزهایی است که وادارم کرده است که اقرار کنم  تو را دوست دارم.

 
محبوبم پلکهایت را پاک کن!
محبوبم پلک هایت را پاک کن!زیرا عشقی که چشمان ما را گشوده و ما را خادم خود ساخته ، موهبت صبوری و شکیبایی رانیز به ما ارزانی می دارد
اشکهایت را پاک کن و آرام بگیر،
زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم و برای ان عشق است که رنج نداری ، تلخی بینوایی و درد جدایی را تاب می آوریم.


کاش بر می داشتی
گل سرخی را بر بالای سرت در آستان نمودار گشت . ای کاش برمی داشتی، می بوییدی  و می بوسیدی ، آنگاه زیب سینه ی نازنینت می کردی یا در میان گیسوان مشگین زیبایت می گذاردی.
می دانی چرا؟ برای آنکه آن گل با اشک های چشم محبوبی شسته شده بود.

دلبرم : لابد می دانی که بر روی گلی اگر قطره پیدا شود شبنم است. اما بر روی آن گل بجای شبنم سحری ، اشک من بود.
ای کاش بر می داشتی ، می بوییدی و می بوسیدی ، آنگاه لابلای گیسوانت قرار می دادی.  قلب من عشق من بود که به صورت آن گل در آمده و با آن وضع به سوی تو پرتاب شد . ای کاش بر می داشتی ، می بوییدی و می بوسیدی آنگاه با انگشتانت پرپرش می کردی آنگاه دوباره باز پس می دادی.
غم دل

غم درونم را دید و نگرانی دلم را یافت، دید که چسان جان من در تب و عطش می سوزد. می دانست که درد من از اوست و درمان من هم از اوست ف با این همه آنقدر نگریستتا دلم پیش چشم او افسرد.
نه به ناله های دلم گوش داد نه به تیرهائی که بدان نشسته بودنگریست.چون گوری خاموش و چون برچی بی حرکت بود
بروح او نگریستم و در یافتم که رو بجانب سنگ خارائی برده ام. از آن کسی مدد خواسته بودم که مددکار نبود.
جائی عشق را جسته بودم که کسی از آن خبر نداشت.همچون بت پرستان در برابر بتی سنگی زانو زده بودم؛ اما هر قدر تن خود را می دویدم و خون دل می ریختم سود نداشت، ندیده و نشنیده و نفهمیده بود . در پشیمانی تیره بر ساختم و خود را در شرمی تیره تر فرو رفته دیدم.
خویشتن را محکوم کردم و از همه مردگان دوری گرفتم . چنان بدامان عزلت پناه بردم که آفریده ای را بدان راه نبود ، زیرا امید داشتم که آخر در گمگشتگی فراموشی را بیابم.

 
شروع عشق

از همان لحظه اول که تو را دیدم نهال عشق در دلم جوانه زد.
صبحگاهان که شبنم سحری بر در ختان سایه افکنده بود در گلستان به دیدارت آمدم هیچگاه تو را با آن صفا و روشنی ندیده بودم. زان پیش هرگز به خویشتن فکر نمی کردم . موجود در دام تخیلات تلخ غوطه ور در ناکامی های خویشتن بودم،دنیا و زیبایی هایش را ندیده می گرفتم ، جنبه های منفی زندگی در نظرم جلوه خاصی داشت ، موجودی مبتذل و از همه جا بریده به حساب می آمدم .
جلوه های نور و درخشندگی خورشید و زیبایی افق بی کرانهرگز آرزو در من به وجود نیاورده بودند؛ ولی تو ب همه روشنایی وجودت مرا در برگرفتی.
از لحظه نخستین مرا مجذوب خود کردی ، گلستانی را که تا آن روز صدها بار دیده بودم ولی زیبایی هایش را نمی دیدم؛ چون بهشت برین یافتم و تو چون فرشته نگهبان مرا راهنمایی کردی و در دامن پر محبت خویش جایم دادی
نهال محبت را در وجودم کاشتی و با محبت آن را آبیاری نمودی ، هیجان و شوق را در من به ودیعه نهادی و از من موجودی ساتی که تا به حال به آن فکر نکرده بودم؛ ولی در مقابل این آرایه ی محبت از آن به بعد تنهایم گذاشتی و با خیال خود رهایم کردی ، عشق رادر من به وجود آوردی و مجسمه بی روحی را تبدیل به عاشقی شیدا نمودی وآنگاه در صحرای سوزان محبت تنها به الهه عشق سپردی ، ولی شراره عشق آنچنان در من قوت گرفته که هرگز از آن اولین دیدار، دیگر تنهایی را نشناخته ام ، از شعله محبت تو سپاهی گران به وجود آوردم و در مقابل رقیبان به مبارزه برخاسته ام و تا اکنون به قدرت عشق پیروز شده ام . اگر بار دیگر خود به من  بنمایانی و امیدم را به عشق خود قوت بخشی در عشقت پیروز و سربلند خواهم شد و من دیگر با تو ، ما می شویم.

 گریه

بگذار در این شب تار،در دل صحرای بیکران بگریم. کاروان دراین منزل رخت افکنده و اشتران وشتربانان در خواب رفته اند.

تنها در نزدیک من،بازرگانی شب زنده داری می کند تا درخاموشی شب به حساب سود وزیان خویش رسد.من نیز شب زنده دارم،اما من حسا ب فرسنگ هائی را می کنم که مرااز دلبرم جدا کرده است.

بگذار بگریم،زیرا گریه غم ازدل می برد و زنگ از آئینه روح مردان می زداید.

شمع عشق

عزیزم عشقی که نسبت به تو دارم مانند نور شمع است. شمعی فروزان که در دل شبها می سوزد... هیچ وقت هم نمی لرزد و به اتمام نمی رسد و خاموش نمی شود. زیرا عشق من نسبت به تو جاودانه ست... بدون کوچکترین شک شبهه ای ...

عشقی است بی حد و حصر:مانند ستارگانی که آسمان را پوشانیده اند.پس عزیزم چه دلیلی دارم که به تو بگویم دوستت دارم...

تو مهربان و ظریفی. . . شیرین و مهربان و صادقی و عشق من نسبت به تو چون شمعی است که شب تار را روشن وروشنتر میسازد.

خالی از نامه های عاشقانه

انگاری خالی از نامه های عاشقانه ام، چراهیچ کسی به پرستاری این دل همیشه تنگ نمی آید؟

نه... تودیر نیامدی. آرزویی نبود که تو بخاطرش دلتنگ باشی.به خاطرش تمام گرمای سوزان تابستان رابه جان بخری.

هی تو می اندیشی تا چند حرف دیگر می توانم،نامه های عاشقانه بنویسم؟ همه تقدیم به تو.

میخواهم آخرین نامه عاشقانه ام را در اتاق تو بنویسم. این شاید رؤیای کودکانه ای بیش نباشد،اما برای تنی که خسته است توهمیشه پناهگاه امنی.

بگذار دراتاقت بچرخم وبا انگشتان ظریفم تمام عکسهایی که ازمن به دیوار اتاقت زده ای را نوازش کنم. در فکر آنم ، تو بی پروا مرا در آغوش خواهی کشیدو من در آغوش تو خواهم مرد، و باری دیگر دوباره در آغوش تو به این زندگی باز خواهم گشت.

چشمهایم را می گشایم، تو به پای نامه ام نشسته ای. تنها صدا، صدای حروفند که در دل و زبان طنین انداز است.مرا دریاب: دوستت دارم.گونه های خیس از اشکت را میبوسم.



رهایم مکن

مهربانترین من ، تو با منی سرور و شادکامی با من است .

در بسط سینه ام نام تو و در ضمیرم نقش تو منقوش است. هر لحظه دلم به یاد تو می تپدو زبانم نام تو را جاری می سازد.دلم به مصاحبت تو خوش است و زمانی که با تو مشغول گفتگویم، غمهای جهان را فراموش می کنم.

تو با من باش و مرا رها مکن. رهایی از تو غم بزرگی برای من است .

هر لحظه اشتیاق دیدارت بر من بیشتر می شود.و بر التهاب درون افزوده می گردد.. نمی دانم چگونه می توان سرنوشت را تغییر داد؟ و چگونه می توانم به تو دست یابم ؟

می خواهم در کنا تو باشم ، سر بر بالین تو نهم و در آغوش تو بیاسایم . 

/* /*]]>*/



به این مطلب امتیاز بدهید: 1 2 3 4 5

موضوعات مرتبط با این مطلب :
____________________________________________________
برچسب ها:

احساس - آرشیو 1391/4

پر امکانات ترین سرویس وبلاگ دهی